چند ماهی بود که هوسِ پیراشکیِ کاکائویی کرده بودم.
این هوس از آنجا شروع شد که: نزدیکِ خانه ی پدری شیرینی فروشی ای، ویترینش را پر از پیراشکیِ کاکائویی کرده بود که حسابی هم چشمک میزدند.
هر بار موقعِ رفتن به خانه ی پدری، نمیشد که بخریم. موقعِ برگشت هم یا دیر وقت بود و مغازه بسته، و یا اینکه موقعیتِ مناسبی برای خرید نبود.
حتی یکبار هم که با داداش بزرگه حرفِ این بود که خدا مُرادِ شکم را زود میدهد، گفتم که: نه همیشه هم اینطور نیست. گفت: چطور؟ مامان هم سریع به بحثمان اضافه شد و مصرانه خواست بداند چی هست که من اینطور هوس کرده ام. گفتم: هیچی. خیلی وقته که هوسِ پیراشکی کردم.
تقریبا مطمئن بودم که مامان همان شب، یا حتی هفته ی بعدش، داداش بزرگه رو میفرستد پیراشکی بخرد یا خودش میرود میخرد. چون مامانِ من اصولا اینطور آدمی است. ولی خُب، در موردِ این موضوع، گویا طلسم شد. بیشتر از 2 ماه از گفتنم به مامان میگذرد و هنوز برایم نخریده.
دیشب ساعت دوازده و نیمِ شب وقتی که امیر آمد، دیدم که مثلِ همیشه وارد نمیشود و سعی دارد که چیزی را مخفی کند. دست هایش را که جلو آورد، دیدم دو تا پیراشکیِ کاکائویی پیچیده شده در کاغذ، در دستش هستند. و خدا میداند که از خوشحالی روی پا بند نبودم.
و حالا حکمتِ این انتظار برای خوردنِ پیراشکی را میفهمم. باید من اینقدر برای رسیدن به این پیراشکی ها انتظار میکشیدم که یکشنبه شبی، اینطور هیجان زده شوم و ذوق زده شوم. نه فقط از اینکه بالاخره میتوانم بخورم. از اینکه کسی حواسش بوده چیزی را که دوست داشتم، نشان کند و بپرسد که تا چه ساعتی باز هستند و تنظیم کند که بعد از تمام شدنِ کارش برود و برایِ من بخرد. این برایِ من، صدها برابر ارزشش بیشتر است.
+ با مردی ازدواج کنید که وقتِ خوردن به جای "کوفتت بشه!" بگه "نوش جونت!"
درباره این سایت