یکی از خوشحالی هایم بعد از ازدواج، آزادی ای بود که به دست آورده بودم. چون مامان در مورد رفت و آمد با دوست هایم سخت گیر بود و اجازه نمیداد که تنها به خانه شان بروم و یا جز تعدادِ انگشت شماری را به خانه دعوت کنم، فکر میکردم حالا که ازدواج کرده ام همه چیز خیلی آسان خواهم بود. چون میتوانستم خیلی راحت هر کدام از دوست هایم را که میخواهم دعوت کنم.
ولی برایم آنطوری پیش نرفت که فکر میکردم. ازدواج و متأهلی سدّی شده بود بینِ من و دوستانم. دوستانی که تا قبل از ازدواج صمیمانه با هم در ارتباط بودیم، هیچ تمایلی به قبول کردنِ دعوتم نداشتند. مجبور بودم که بیرون از خانه قرار بگذارم. و خدا میداند که تمامِ تلاشم را میکردم، که حرفی نزنم که این حس به آنها دست بدهد که چیزی بیشتر از آنها دارم. (که البته داشتم! من لذتِ داشتنِ عشق را داشتم!) که البته این یک ایرادِ فرهنگی است که در جامعه حکمفرماست. که خوشبختی و بدبختی را در گروِ ازدواجِ به موقعِ دختران میدانند. و ناخواسته این حس به دختران دست میدهد که فکر میکنند، مشکلی دارند. فراری شان میدهد از حضور در اجتماع و جمع های دوستانه و خانوادگی.
دوست هایم را یکی یکی از دست دادم. ارتباط مان به سالی یک یا دو بار ختم شد. آن هم یا بیرون از خانه ام و یا خانه ی مامان. (چون گویا آنجا جایی بود که آنها با خیالِ راحت تری می آمدند.) حتی تأثیری نداشت که میگفتم در زمانِ حضورِ آنها همسرم خارج از خانه است و ما تنها هستیم. هر بار به نحوی از زیرش شانه خالی میکردند.
کم کم یاد گرفتم که اگر میخواهم دوست هایم را کمی با خودم هم قدم کنم، و یا دوست های جدیدِ مجردی پیدا کنم، باید فراموش کنم که ازدواج کردم. باید وجودِ همسرم را نادیده بگیرم و یا آنقدر کمرنگ که وجودش چندان حس نشود. خودم را ممنوع کردم که جز مواردِ خاص، از به کار بردنِ نامِ همسرم خودداری کنم. و خُب، باید بگویم که در خیلی از موارد جواب داد.
دیگر آن تلاشِ مضحکانه ام برای نگه داشتنِ دوستی هایم را کنار گذاشتم. خسته شدم از اینکه هر بار من باید برای دوستی و خبر گرفتن پیش قدم میشدم. (حالا وقتی دوستی را بخواهم امتحان کنم، چند وقتی خبر نمیگیرم، ببینم یادش می افتد که دوستی هم دارد یا نه. دوست دارم که دوستی هایم، دو طرفه باشد، نه صرفا علاقه و اهمیت دادنِ یک طرفه!)
با اینحال هنوز آن دوری کردنِ دوست هایم برایم گُنگ و مبهم بود. سر در نمی آوردم. تا اینکه تنها دوستی که هم همسایه بودیم و هم صمیمی و ارتباطِ نزدیکی با هم داشتیم، بچه دار شد.
آنوقت بود که درک کردم تمامِ دوست هایم. فضایِ دوستی مان با موجودی نق نقو اشغال شد! او با آمدنش تمامِ حرف ها و توجه ها را به خود جلب کرد. دیگر وقتی با هم حرف میزدیم، نصفِ حرف ها به بچه ختم شد. و یا اینکه به دلیلِ بی تابیِ او حرف هایمان قطع میشد. دغدغه هایمان دنیا با هم فاصله پیدا کرد. دنیایمان به کُل با همدیگر فرق کرده بود. و من واقعا خوشحال بودم که به خاطرِ اسباب کشی، از او دور می افتم. تنها دلیلی که دوستی مان را حفظ کردم، نقاطِ مشترکِ دوستی مان بود و حالِ خوبی که از همدیگر میگرفتیم. ولی خُب، آن هم کم کم در حالِ نابودیست.
حالا دیدارهایمان به سالی 3 الی 4 بار ختم میشود. و تماس هایمان به چند ماه یک بار. و باید بگویم که به شدت راضی ام.
+ وقتی آخرین بار تلفنی با هم حرف زدیم، از پشتِ خط فقط سروصدای بچه اش با برادرِ کوچکش می آمد. دائم این را سرزنش میکرد و هوای آن یکی را داشت. برگشت حرفی زد که در جوابش جز خنده ای عصبی چیزی نتوانسته تحویلش بدهم. گفت: "خوب تو خونه تنها، روی مبل تون نشستی و من هم دارم اینجا با بچه ها سر و کله میزنم" انگار که آرامشِ من دهن کجی ای باشد به اوضاعِ نابسمانِ او.
+ چرا ما، میزان به اشتراک گذاشتنِ غم هایمان، بیشتر از دل خوشی ها و لذت هایمان است؟!
درباره این سایت