مامان همیشه پای ثابت انجمن های اولیا و مربیان تو مدرسه بود. زمانی که من دانش آموز بودم، علاوه بر انجمن، طرحِ دوستی با مدیر و معاون و معلم ها رو ریخته بود و خیلی روزها سر و کله ش تو مدرسه پیدا میشد. و همه ی بچه های مدرسه، حسرتِ مامانِ من رو میخوردن و دائما میگفتن که: "خوشبحالت." منتها دیدنِ مامانم علاوه بر خونه، تو مدرسه و با اون تعداد دفعات، چیزی نبود که من دوست داشته باشم. در واقع کاری هم از دستم برنمی اومد. پس سعی میکردم که باهاش کنار بیام.
حالا که دخترِ داداش بزرگه با مامان زندگی میکنه و در واقع شده دخترِ دومِ مامانم، مامان باز پاش به مدرسه و انجمن باز شده. و خیلی اتفاقی چند تا از معلم های زمانِ من هم در این مدرسه تدریس میکنن.
یکی از معلم ها هست که فکرم رو خیلی مشغول کرده. خودش رو قاسمی معرفی کرده و گفته که معلمِ ریاضیِ من بوده. منتها من هرقدر به مغزم فشار میارم، اصلا یادم نمیاد که کی بوده. در واقع از اول تا سوم راهنمایی، من فقط معلمِ دوم راهنمایی رو یادم نمیاد که احتمال میدم که شاید اون باشه.
چند وقتِ پیش مامان پیشنهاد داد که یه روز برم مدرسه و معلم ها رو ببینم و هر بار من به بعد موکول کردم. حالا هم معلمِ ریاضی و هم معلم حرفه و فن، از مامان خواستن که به من خبر بده و یه روز حتما برم بهشون سر بزنم.
مامان دیشب گفت که به هر حال حالا که خودشون گفتن، خیلی زشته که نخوای بری. پس، یه روز باید بیای.
خُب مامان هنوز بعد از این همه سال اخلاقِ من دستش نیومده که هر قدر نسبت به کاری باید و حتما بیارند، برام نتیجه ی عکس داره.
راسیتش، یکی از دلایلی که نمیخوام برم اینه که میترسم حتی معلمِ ریاضی رو وقتی دیدم هم نشناسم و به نظرم فوق العاده این صحنه که سعی کنم وانمود کنم میشناسم، مضحک و افتضاحه. یکی هم اینکه، ترجیح میدم خاطراتِ قدیمی از اشخاص، همونجا بمونن و دست نخورده باقی بمونن. یه جورایی ترجیح میدم که اون خاطرات آپدیت نشن.
من عاشقِ خانواده ام هستم. برایم مهم نیست که چقدر با هم فرق داریم و دنیایمان فرسنگ ها با هم فاصله دارد. با اینحال دوستشان دارم. ولی باز هم این دلیل نمیشد که علاقه ام را ابراز کنم.
داداش کوچیکه برایم عزیز است. با همه ی کل کل ها و دعواهای فیزیکی مان، خالصانه دوستش دارم. ولی داداش بزرگه برایم جورِ دیگری عزیز است. از آن عزیزهایی که در کنارش احترام هم هست. که نمیشود خیلی از شوخی ها را کرد.
تنها موردی که میتواند احساساتِ من را در مورد مردهای زندگی ام غلغلک بدهد، دوری ست. بعد از سفر سفت بغلشان میکنم و دلم قنج میرود برای داشتن شان.
وقتی که داداش کوچیکه قرار شد برود سفرِ چند ساله، تنها کسی که احساساتی نشان نمیداد من بودم. چون مطمئن بودم که قرار است آنقدر تجربه کند و خوش بگذراند که خیلی بهتر از ماندنش اینجاست. یک سال و نیم نبود. داداش بزرگه ازم پرسید که "فاطمه دلت واسه داداش تنگ نشده؟" من هم گفتم که راسیتش نه. و راستش را هم گفتم. زیاد نبودش اذیتم نمیکرد که البته جای تعجب داشت. (البته اوایل نبودش اذیتم میکرد. به مرور کم شد!)
یک شب که کله ام در گوشی بود و در واتس آپ میچرخیدم، چشمم خورد به عکسِ پروفایلِ داداش کوچیکه. دلم برایش تنگ شد. از آن تنگ شدن هایی که دلم میخواست الان اینجا بود و سفت بغلش میکردم. هفته ی بعدش، خیلی بیخبر، سر و کله اش پیدا شد. و قیامتی در خانه ی پدری به پا شد. آنقدر جیغ زدیم و بالا پایین پریدیم و بغل کردیم که از خوشی، نفس مان بند آمده بود. خندیدم و بهش گفتم: "خیلی وقت بود اینطور آدرنالینم بالا نیومده بود. دمت گرم بیخبر اومدی!»
آخرِ اسفند که روزِ پدر بود، بابا رفته بود اعتکاف و گوشی اش را هم نبرده بود. به تبریکِ به پدرشوهر بسنده کردم. بعد یادِ داداش ها افتادم و سریع پیام بهشان فرستادم. گفتم دوستتان دارم و روزتان مبارک. و برای اولین بار در این 24 سال، داداش بزرگه بهم گفت که "دوستت دارم." و من از خوشیِ این کلماتِ جادوییِ تایپ شده آن هم از طرفِ داداش بزرگه، در آسمان ها پرواز میکردم.
+ دارم تمرینِ دوستت دارم میکنم. تا به آنهایی که دوستشان دارم، بگویم!
ساعت 9 شب، بینِ تمام کارهای نکرده، از درس خواندن بگیر تا کارهای خانه، میرود سراغِ کشوی میز تلویزیون، و تمام قبض ها را دسته بندی میکند و تاریخ گذشته ها را جمع میکند تا در پلاستیک کاغذها بیندازد. و کشویی را که ماه به ماه به سراغش میرود را تمیزِ تمیز میکند!
یکی از خوشحالی هایم بعد از ازدواج، آزادی ای بود که به دست آورده بودم. چون مامان در مورد رفت و آمد با دوست هایم سخت گیر بود و اجازه نمیداد که تنها به خانه شان بروم و یا جز تعدادِ انگشت شماری را به خانه دعوت کنم، فکر میکردم حالا که ازدواج کرده ام همه چیز خیلی آسان خواهم بود. چون میتوانستم خیلی راحت هر کدام از دوست هایم را که میخواهم دعوت کنم.
ولی برایم آنطوری پیش نرفت که فکر میکردم. ازدواج و متأهلی سدّی شده بود بینِ من و دوستانم. دوستانی که تا قبل از ازدواج صمیمانه با هم در ارتباط بودیم، هیچ تمایلی به قبول کردنِ دعوتم نداشتند. مجبور بودم که بیرون از خانه قرار بگذارم. و خدا میداند که تمامِ تلاشم را میکردم، که حرفی نزنم که این حس به آنها دست بدهد که چیزی بیشتر از آنها دارم. (که البته داشتم! من لذتِ داشتنِ عشق را داشتم!) که البته این یک ایرادِ فرهنگی است که در جامعه حکمفرماست. که خوشبختی و بدبختی را در گروِ ازدواجِ به موقعِ دختران میدانند. و ناخواسته این حس به دختران دست میدهد که فکر میکنند، مشکلی دارند. فراری شان میدهد از حضور در اجتماع و جمع های دوستانه و خانوادگی.
دوست هایم را یکی یکی از دست دادم. ارتباط مان به سالی یک یا دو بار ختم شد. آن هم یا بیرون از خانه ام و یا خانه ی مامان. (چون گویا آنجا جایی بود که آنها با خیالِ راحت تری می آمدند.) حتی تأثیری نداشت که میگفتم در زمانِ حضورِ آنها همسرم خارج از خانه است و ما تنها هستیم. هر بار به نحوی از زیرش شانه خالی میکردند.
کم کم یاد گرفتم که اگر میخواهم دوست هایم را کمی با خودم هم قدم کنم، و یا دوست های جدیدِ مجردی پیدا کنم، باید فراموش کنم که ازدواج کردم. باید وجودِ همسرم را نادیده بگیرم و یا آنقدر کمرنگ که وجودش چندان حس نشود. خودم را ممنوع کردم که جز مواردِ خاص، از به کار بردنِ نامِ همسرم خودداری کنم. و خُب، باید بگویم که در خیلی از موارد جواب داد.
دیگر آن تلاشِ مضحکانه ام برای نگه داشتنِ دوستی هایم را کنار گذاشتم. خسته شدم از اینکه هر بار من باید برای دوستی و خبر گرفتن پیش قدم میشدم. (حالا وقتی دوستی را بخواهم امتحان کنم، چند وقتی خبر نمیگیرم، ببینم یادش می افتد که دوستی هم دارد یا نه. دوست دارم که دوستی هایم، دو طرفه باشد، نه صرفا علاقه و اهمیت دادنِ یک طرفه!)
با اینحال هنوز آن دوری کردنِ دوست هایم برایم گُنگ و مبهم بود. سر در نمی آوردم. تا اینکه تنها دوستی که هم همسایه بودیم و هم صمیمی و ارتباطِ نزدیکی با هم داشتیم، بچه دار شد.
آنوقت بود که درک کردم تمامِ دوست هایم. فضایِ دوستی مان با موجودی نق نقو اشغال شد! او با آمدنش تمامِ حرف ها و توجه ها را به خود جلب کرد. دیگر وقتی با هم حرف میزدیم، نصفِ حرف ها به بچه ختم شد. و یا اینکه به دلیلِ بی تابیِ او حرف هایمان قطع میشد. دغدغه هایمان دنیا با هم فاصله پیدا کرد. دنیایمان به کُل با همدیگر فرق کرده بود. و من واقعا خوشحال بودم که به خاطرِ اسباب کشی، از او دور می افتم. تنها دلیلی که دوستی مان را حفظ کردم، نقاطِ مشترکِ دوستی مان بود و حالِ خوبی که از همدیگر میگرفتیم. ولی خُب، آن هم کم کم در حالِ نابودیست.
حالا دیدارهایمان به سالی 3 الی 4 بار ختم میشود. و تماس هایمان به چند ماه یک بار. و باید بگویم که به شدت راضی ام.
+ وقتی آخرین بار تلفنی با هم حرف زدیم، از پشتِ خط فقط سروصدای بچه اش با برادرِ کوچکش می آمد. دائم این را سرزنش میکرد و هوای آن یکی را داشت. برگشت حرفی زد که در جوابش جز خنده ای عصبی چیزی نتوانسته تحویلش بدهم. گفت: "خوب تو خونه تنها، روی مبل تون نشستی و من هم دارم اینجا با بچه ها سر و کله میزنم" انگار که آرامشِ من دهن کجی ای باشد به اوضاعِ نابسمانِ او.
+ چرا ما، میزان به اشتراک گذاشتنِ غم هایمان، بیشتر از دل خوشی ها و لذت هایمان است؟!
از وقتی که یادم می آید، عاشقِ کتاب خواندن بودم.
دوست داشتم رُمان و داستان بخوانم، ولی از نظرِ بابا، رُمان خواندن برای من مناسب نبود. به همین خاطر در کتابخانه مدرسه عضو میشدم، تا از میانِ آن همه کتابِ دفاع مقدس و داستان های بچگانه، یک رُمان پیدا کنم و در جوابِ بابا، بگویم که از کتابخانه گرفتم.
ازدواج که کردم، فهمیدم امیر هم با بابا هم نظر است. از نظرِ آنها، وقت گذاشتن برای ادبیات و داستان، اتلاف وقت بود. امیر دوست نداشت که وقتم را هدر بدهم. ولی به طورِ کامل برایم منع نکرده بود. چند وقت یکبار برایم کتابی میخرید، یا اگر میخواستم رُمانی را در گوشی بخوانم، دوست داشتم که از او اجازه بگیرم و معمولا هم اجازه میداد.
نمایشگاه کتاب سال 94 بود که انقلابِ عظیم در موردم اتفاق افتاد. مسیرِ کتابخوانی ام شکل گرفت و به طور جدی تری خواندن را شروع کردم. تا قبل از آن کتاب هایم به تعداد انگشت های دست هم نبود. ولی آن سال، نزدیک 100 هزار تومان امیر برایم کتاب خرید. هر کتابی که رویش دست گذاشتم خرید. کتاب ها را قبل از رفتن به نمایشگاه از سایت ها و وبلاگ ها پیدا کرده بودم. اکثرشان کتاب های مشهور ادبیات جهان بود. بماند که هنوز، با قضیه ای به نامِ ترجمه ی خوب و بد آشنا نشده بودم و بدترین انتخاب ها را کردم. ولی برایم تجربه شد.
آن زمان بود که با وبلاگ کتابخوانی لیلا کُرد آشنا شدم. و من عاشقِ خواندن پاراگراف هایی بودم که از هر کتاب میگذاشت. به ذهنم زد که خودم هم برای کتاب هایی که میخوانم، این کار را بکنم. اوایلِ راه بودم که پشیمان شدم. چون علاوه بر این که سرعتِ خواندنم را کُند میکرد، وقتِ زیادی برای تایپ میگرفت. ولی بعد پشیمان شدم و دوباره به همان روال برگشتم. سرعتِ تایپم هم تُند شد و برایم لذت بخش بود. انگار که کتاب را دو بار میخواندم.
در شهرِ ما کتابفروشی های زیادی نبود. ولی کم کم در این دو سه سالِ اخیر بود که، مجتمع های کتابفروشی و کتابفروشی های بزرگ و فوق العاده ساخته شد. از طرفی هم اپلیکیشن هایی مثل طاقچه و فیدیبو آمدند.
از یک جایی به بعد، دیگر امیر سبکِ کتابخوانی ام را قبول کرد. برایم هدیه ی تولد کتاب میخرید. میدانست که کتابفروشی است که حالم را خوب میکند. کتاب خریدن است که برایم فوق العاده لذت بخش است.
حالا آن کتابخانه ی فیِ چهار طبقه ی کوچک، جایش را به کتابخانه ی بزرگِ سه طبقه داده است. بماند کتاب هایی که به انباری منتقل شدند و یا در کشوها و کمدها جا داده ام.
بعد از 11 سال زندگی با امیر، بالاخره اواخرِ پارسال بود که به قولِ معروف، کمالِ همنشینی در او اثر کرد. و برای اولین بار کتابی را که معرفی کردم، از اول تا آخر خواند و خیلی خوشش آمد. (کتابخوانیِ امیر به خاطرِ رشته اش، بیشتر گزیده ایست. به همین خاطر عادت کرده بود که کتاب را بخرد و قسمت هایی را که فقط میخواهد بخواند. حتی به عنوانِ بدترین خاطره کتابی را نام برد که برای دفاع، مجبور شده بود از اول تا آخر بخواند. برایش زجرِ تمام بوده. به همین خاطر اینکه کتابی را از اول تا آخر بخواند و خوشش هم بیاید، نوعی موفقیت به حساب می آمد!)
+ پروژه ی بعدی ام، لذتِ تماشا کردنِ سریالِ خارجی با امیر بود، که بالاخره موفق شدم. و توانستم او را هم معتاد کنم!
+ حالا دیگر سبکِ کتابخوانی ام مشخص شده است و برای خودم لیستِ کتابی دارم که باید بخرم. و به محضِ اینکه میخرم، آن را از لیست حذف میکنم و به لیستِ کتاب های خریده شده انتقال میدهم!
چند ماهی از مستقر شدن در این خانه نگذشته بود که زوجی به طبقه ی دوم اسباب کشی کردند.
زن و مرد دائما با هم در حالِ دعوا هستند. وقت و بی وقت. صبح و ظهر و شب و حتی نیمه شب. البته بیشتر شب ها. مرد از سرِ کار به خانه می آید و دعواها شروع میشود. داد زدن ها و فحش دادن ها و در کوبیدن ها.
زن و مردی که حتی تا چند ماه قبل از این، اتفاقی هم همدیگر را در محوطه ی ساختمان ندیده بودیم، حالا میدانستیم که اسمشان چیست، و کدامشان در دعوا بیشتر داد و فریاد راه می اندازد. کدام بد دهن تر است(!) کدام بی اعصاب تر است.
اوایل که صدایشان بلند میشد، من و امیر میگفتیم، باز شروع شد! اما هرچه که بیشتر میگذشت، این سروصداها آزاردهنده تر میشد. هر بار که صدایشان بلند میشد، حالِ من هم بد میشد. اعصابم را به هم میریخت.
حالا بیشتر به صدایشان عادت کرده ایم. روزی که صدایشان نمی آید، خدا را شکر میکنیم که یا خانه نیستند، و یا اینکه یکیشان خانه نیست که دعوا راه بیاندازد.
باید بگویم که بیشتر از زن، دلم برای مرد میسوزد. به خصوص نیمه شبی که زن مرد را از خانه بیرون کرد و من فکر میکردم حالا که این مرد ماشین ندارد، میخواهد این ساعت از نیمه شب، کجا برود؟!
+ به امیر میگفتم که کاش همسایه های بدی بودند که دائما سروصدایشان بلند بود و صدای خنده ها و شوخی هایشان برایمان شب و روز نمیگذاشت! نه صدای دعواهایشان.
+ دردناک است که خنده های من و امیر را، صدای دعواهای آنها از طبقه ی پایین میشکند.
درباره این سایت